آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و پارک چیتگر

امروز صبح یک ساعتی آرینا رو بردیم چیتگر. دوچرخه سواری کرد. توپ بازی کرد و دوید و با من هم کلی دنبال بازی کرد. هوا خیلی تمیز نبود ولی روحیه اش عوض شد. چه کنیم تهرانه و کلی هوای کثیف. تازه امروز مثلا خوب بود. ...
22 بهمن 1391

آرینا این روزها

از روز چهارشنبه تا دوشنبه من تعطیل هستم و با هم خونه ایم. آرینا خیلی خوش اخلاق تر و شاده و اشتهاش هم خیلی خوب شده. من خیلی خوشحالم که این چند روز تعطیلی  و با هم بودن اینقدر تو روحیه آرینا تاثیر داشته. دیروز صبح با باباییش رفت بیرون من هم خرید داشتم وقتی رفتم پیششون دیدم که کاملا رانندگی با ماشین شارژی رو یاد گرفته و خودش داره بازی میکنه. یک ساعتی بازی کرد و ما فقط نگاه میکردیم. واقعا مامان هایی که سرکار میرن به یه همچین تعطیلاتی برای بیشتر با هم بودن نیاز دارن. خدا رو شکر میکنم به خاطر این عسلی طلا که به ما داده ...
21 بهمن 1391

آرینا و مشق مهدکودک

آرینا اصلا تا حالا مهد نرفته ولی تا یه کاغذ پیدا میکنه روش ریز ریز خطوط پیوسته می کشه و میگه مشقهای مهدکودکم رو نوشتم. امروز می خواستم داخل دفترچه یادداشت توی کیفم چیزی بنویسم دیدم به به دخملی کلی از صفحاتش رو دور از چشم من مشق مهدکودک نوشته!!! ...
18 بهمن 1391

آرینا و درس بازی

بابایی آرینا چند روزیه که مشغول خواندن چند تا کتابه و کمتر وقت میکنه با دخمل عسل بازی کنه. آرینا که از این جریان خیلی راضی نیست دیشب رفت و گفت بابایی داری چیکار میکنی؟ درس بازی میکنی؟  ...
13 بهمن 1391

آرینا و چشم جونش

  آرینایی یه شب می خواست نخوابه همش دنبال بهونه می گشت. دید که فایده نداره و من میگم الان وقت خوابه و باید بخوابی. یه چند لحظه ای چشماش و بست. بعد بلند شد و گفت مامانی چش جونم نمی خوابه. نگا کن. من ترکیدم از خنده.   فدای چش جونت و شیرین زبونیات ...
10 بهمن 1391

آرینا و ویروس

گفته بودم که شبی که رفتیم خونه عمو هادی آریسا مریض بود. متاسفانه آرینا عسلی، من و بابایی هم از آریسا گرفتیم. ساعت 4 صبح روز شنبه آرینا من رو بیدار کرد و گفت دلم درد میکند . تو همین گیر و دار که فکر میکردم چرا دلش درد گرفته. هر چی خورده بود برگردوند. سریع متوجه شدم که ویروس گرفته. تا حاضر بشیم و بریم بیمارستان کودکان 2 بار دیگه هم برگردوند. تو بیمارستان هم یه مقدار کم برگردوند. دکتر معاینه اش کرد و گفت یه آمپول بزنه و شربت ضد دل درد هم بخوره اگه تا 6 ساعت دیگه دل دردش خوب نشد باز بیاریدش. الهی بمیرم اولین بار بود که آمپول میزد. یه کوچولو خیلی ...
10 بهمن 1391

آرینا و مهمونی

دیشب خونه عمو هادی دعوت بودیم. خیلی خوش گذشت. تو راه کلی به آرینایی سفارش کردم که با آریسا بازی کنی ها. نبینم بد اخلاقی کنی . آرینا هم گفت باشه. اونجا که رسیدیم آریسا مریض بود. من هم از ترسم که نکنه آرینا هم بگیره بهش گفتم به آریسا نزدیک نشو نکنه یه وقت مریض بشی. آریسا هم تا می اومد بهش نزدیک بشه فرار میکرد. یه دفعه هم که آریسا گرفتش گفت ای بابا منو مریضی نکن. ...
6 بهمن 1391