آرینا و ویروس

گفته بودم که شبی که رفتیم خونه عمو هادی

آریسا مریض بود.

متاسفانه آرینا عسلی، من و بابایی هم از

آریسا گرفتیم.

ساعت 4 صبح روز شنبه آرینا من رو بیدار کرد و

گفت دلم درد میکند. تو همین گیر و دار

که فکر میکردم چرا دلش درد گرفته.

هر چی خورده بود برگردوند.

سریع متوجه شدم که ویروس گرفته.

تا حاضر بشیم و بریم بیمارستان کودکان

2 بار دیگه هم برگردوند.

تو بیمارستان هم یه مقدار کم برگردوند.

دکتر معاینه اش کرد و گفت یه آمپول بزنه

و شربت ضد دل درد هم بخوره اگه تا 6 ساعت

دیگه دل دردش خوب نشد باز بیاریدش.

الهی بمیرم اولین بار بود که آمپول میزد.

یه کوچولو خیلی کم گریه کرد.

اون هم موقعی که داشت تزریق میشد.

ولی حالش بهتر شد.

یه دو سه ساعتی خوابید ولی باز بیدار شد و

برگردوند. دیدم اینطوری نمیشه با ماماجی

بردمش پیش همون خانم دکتری که نزدیکمون بود.

بعد از معاینه خانم دکتر گفت که ویروس

گرفته و احتمالا تب و اسهال هم طی چند روز

آینده داشته باشه.

دنیا رو سرم خراب شد. خودم هم حالت تهوع داشتم

ولی بخاطر آرینایی خودم رو سرپا نگه میداشتم.

دگتر گفت که سعی کن تا 48 ساعت کمترین

چیز (کته، گوشت و مرغ پخته) در حد دو تا سه قاشق رو بخورد.

تا معده اش استراحت کند.

الهی درد و بلاش بخوره به جون مامان 2 روز تمام فقط آب و یخ

خورد. التماس میکرد که شیر میخوام.

من هم اشک میریختم و میگفتم نمی تونم بهت بدم.

ولی خدا رو شکر تا شب فقط یکبار دیگه اون هم یه مقدار

خیلی کم برگردوند( به خاطر اینکه فقط یه قاشق شیر بهش دادم) 

وخوب استراحت کرد و  کم کم بهتر شد.

شب من هم حالم خیلی بد شد  و رفتم دکتر.

به دکتر گفتم فقط به من دارویی ندید که خوای آور باشه

آخه دخترم مریضه و نمیشه بخوابم. وای چه روز بدی بود.

بابایی هم رفت سرم زد و فرداش نرفت سرکار.

طفلک ماماجی هم از ما گرفتن.

 الان هم که روز سوم آرینا خیلی بهتره فقط وقتی چیزی

می خوره تا یه نیم ساعت یه کم دل درد داره که دکتر گفت

یه 5 روزی همین طوره و کم کم بهتر میشه.

خدا رو شکر که به همین جا ختم شد.

کاش اون شب به ما گفته بودن که

آریسا مریضه تا ما نریم و این همه به درد سر نیافتیم.