آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و انتظار

آرینایی خاطرات چهارشنبه سوری سال قبل رو یادشه و به همین دلیل بی صبرانه منتظر چهارشنبه سوری امساله. همش از من می پرسه پس کی آتیش روشن میکنیم و از روش می پریم... تازه قراره با هم مثل سال قبل تخم مرغ هم رنگ کنیم. ...
13 اسفند 1391

آرینا و حاجی فیروز

چند روز پیش که از شرکت برمیگشتم خونه تو راه یه پیرزن دست فروش رو دیدم که عروسکهای حاجی فیروز بافته بود و می فروخت. یه دونه برای آرینایی خریدم. خیلی خوشش اومد. حالا همش کنارشه، باهاش می خوابه بیدار میشه غذا میخوره. خیلی دوسش داره. براش گفتم که چند هفته دیگه عید نوروزه و باید سفره هفت سین پهن کنیم و حاجی فیروزم بگذاریم اونجا. حالا هر وقت که بخوابه و بیدارشه میگه الان باید سفره پهن کنیم. ...
11 اسفند 1391

آرینا و خونه خاله یاسی

امشب خونه خاله یاسی دعوت بودیم. آرینایی حسابی با خاله یاسی قایم موشک بازی کرد. تازه موقع رفتن به اونجا عروسک قورباغه اش رو هم آورد و بهش گفت میخوام ببرمت گردش خونه خاله یاسی. کلی بازی کرد و کیف کرد. ...
11 اسفند 1391

آرینا و ترس

                                             آرینا از چند تا چیز میترسه. انشااله وقتی خودش این پست رو می خونه بخنده و دیگه این ترسها رو نداشته باشه. یکی از ارتفاعی که در اون حفاظ نباشه. مثلا اگه بگذارمش رو کابینت میشینه و اگه قرار باشه وایسه حتما باید دستش رو بگیرم. یکی دیگه هم اینکه تو خیابون اگه ثانیه ای دستش رو ول کنم تا مثلا کلید در خونه رو از کیفم در بیارم، سریع اعتراض میکنه که گم ...
11 اسفند 1391

آرینا و خواب دیدن

  چند شب پیش حدود ساعت 5 صبح آرینا از خواب بیدار شد   و من رو صدا کرد و گفت مامانی خواب دیدم پای خاله یاسی درد میکنه. بریم زنگ بزنیم ببینیم پاش خوب شده یا نه. من گفتم الان شبه خاله یاسی خوابیده نمیشه که زنگ بزنیم. می خوای یکم شیر بخوری و بخوابی؟ گفت بله. شیر خورد و گفت من میخوام پیش شما بخوابم. اومد پیش من ولی تا ساعت 6 خوابش نبرد. براش لالایی خوندم کم کم خوابید. فدای خواب دیدنت بشم مامانی ...
9 اسفند 1391

آرینا و می دونم

چهارشنبه عصر که داشتیم از خونه ماماجی برمیگشتیم با آرینا رفتیم پارک و حسابی دویدیم و بازی کردیم. خیلی بهمون خوش گذشت. من دیدم که آرینا انگار در اثر دویدن تشنه شده، جیبهامو گشتم و دیدم یه 500 تومنی دارم( کیف پولم تو ماشین بود و دور پارک شده بود) گفتم خب برای خرید یه آب معدنی کوچیک کافیه. رفتیم سوپر روبروی پارک و یه آب معدنی برداشتم تا حساب کنم در همین لحظه آرینا چشمش به کیکهای خرسی افتاد و گفت: ااااااا مامان از این کیکها که خاله یاسی دوست داره. گفتم: بله مامانی ولی من پول همرام نیست کیف پولم تو ماشینه. آرینا گفت آره میدونم مامان. یه جوری گفت که صاحب مغازه فکر کرد...
4 اسفند 1391

آرینا و بازار

٥ شنبه هفته قبل با آرینا و خاله یاسی و ماماجی رفتیم بازار بزرگ. خیلی شلوغ بود. خدا رو شکر کالسکه آرینایی رو با خودمون برده بودیم. دخملی سوار شد و سایبونش رو کشید تا وقتی که برگشتیم فکر کنم از دیدن منظره پا کلافه شده بود. فقط برای تابستون آرینایی ٢ دست لباس خریدم که خیلی خیلی قشنگن و همین طور لباس زیر که روش عکس کیتی داره و خودش انتخاب کرد. ولی حسابی خسته شدیم. ...
3 اسفند 1391

آرینا و بیماری خاله یاسی

خاله یاسی مریض شده بود و نمی تونست بیاد خونه ماماجی. آرینا هم که دلش برای خاله یاسی تنگ شده بود گفت زنگ بزنین می خوام با خاله یاسی صحبت کنم. تا گوشی تلفن رو گرفت شروع کرد به خوندن: اتل متل توتوله    حال خاله یاسی چه جوره او غصه بر لب داره مریض شده تب داره لپاش گرمه و سرخه میزنه شبها سرفه خسته و کم کار شده انگاری بیمار شده میلرزه اشک میریزه توی بدن اون یه چیزه نکنه که اون ویروسه روی خاله یاسی میبوسه خاله یاسی از خوشحالی جیغ میزد و میگفت فدات بشم نخودچی الان دیگه خوب...
24 بهمن 1391

آرینا و فلش کارت

دیروز همکارم برای آرینا یک بسته فلش کارت آموزش انگلیسی خریده بود که پشتش هم حروف کوچیک و بزرگ انگلیسی رو داشت و با ماژیک وایت برد میشد روش کشید و پاک کرد. وقتی رسیدم خونه، آرینایی رو صدا کردم و فلش کارتها رو بهش دادم . خیلی ذوق کرد. از ماماجی یه ماژیک گرفت و شروع کرد به رنگ کردن حروف. من هم بعد از خوردن ناهار گفتم بیا تا یادت بدم چطور بنویسی. دستش رو گرفتم و با هم همه حروف کوچیک و بزرگ رو نوشتیم. خیلی هیجان زده بود و تا شب 4 بار دیگه هم همه حروف رو نوشت. شب هم با همدیگه یه بازی جدید کردیم به این صورت که من میگفتم مثلا m. آرینا عسلی هم کارت اون رو پیدا میکرد و ...
24 بهمن 1391