آرینا و چشم جونش
آرینایی یه شب می خواست نخوابه
همش دنبال بهونه می گشت.
دید که فایده نداره و من میگم الان وقت خوابه
و باید بخوابی.
یه چند لحظه ای چشماش و بست.
بعد بلند شد و گفت مامانی چش جونم نمی خوابه. نگا کن.
من ترکیدم از خنده.
فدای چش جونت و شیرین زبونیات
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی