آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و شعر انگلیسی

بعد از یادگیری ١٢٠ لغت انگلیسی دیروز برای آرینایی شعر رنگین کمان رو به انگلیسی دانلود کردم عاشقش شده. همش گوش میده و همون چند بار اول یاد گرفت و باهاش می خونه. شعر ماه های سال رو هم که اولش پازل داره و اون رو هم دوست داره ولی چون یه مقدار سخت تره هنوز نمی تونه باهاش بخونه و فقط ریتمش رو اجرا میکنه. امیدوارم تلاشهام نتیجه بده و انگلیسی رو خیلی خوب یاد بگیری. ...
11 آبان 1391

آرینا و تولد سه سالگی

بالاخره شنبه شب جشن تولد گرفتیم. صبح زود بابایی ماشین رو با خودش برد سرکار تا من موقع برگشت برم و بگیرمش و راحتتر بتونم کارهای تولد رو انجام بدم. ساعت ٢ بعد از ظهر در حال برگشت یکراست رفتم شیرینی تشریفات و یه کیک کفشدوزکی و یه شمع موزیکال و یه شمع شماره سه خریدم. اینقدر خوشحال بودم که یادم رفت بگم روی کیک رو بنویسن. وقتی رسیدم خونه ماماجی یواشکی کیک رو تو یخچال جا دادیم. چون نمی دونستی تولدته کنجکاوی هم نکردی که این چیه. بعد هم بردم خوابوندمت تا بتونم خونه رو تزیین کنم. ماماجی یه ریسه خیلی بلند از بادکنک درست کردند که خیلی قشنگ شد. تزئین...
9 آبان 1391

دعایی برای آرینا

عزیز مامان، این دعای قشنگ ر ا  باباجی برایم خواندند و چون تمام عشق مرا هم  نشان میداد برایت نوشتم.  دعا میکنم زیر این سقف بلند روی دامان زمین هرکجا خسته شدی، یا که پر غصه شدی، دستی از غیب بدادت برسد و چه زیباست که آن دست خدا باشد و بس. الهی آمین ...
5 آبان 1391

آرینا و دعا

  روز تولد آرینایی با بابایی تصمیم گرفتیم آرینا رو ببریم سرزمین عجایب تا بهش خوش بگذره. اونجا برای دخملی یه پشمک خریدیم ولی تایه کم ازش خورد گفت من دوست ندارم. من و بابایی شروع کردیم به خوردنش. در حین خوردن من احساس کردم یه براده چوب داخلش بود ولی تا خواستم از دهانم درش بیارم. قورت داده شد. گفتم خوب میره پایین. ولی نرفت و تو گلوی من گیر کرد.   تا برگشت خونه مونده بود تو گلوم. وقتی رسدیم خونه یه لقمه نون خوردم تا بره پایین. رفت پایین و زیر جناق سینه گیر کرد. گفتم خدایا چیکار کنم. هر چی خوردم درست نشد. فکر کردم شاید گلوم رو خراشیده و تا صبح این احساس...
5 آبان 1391

آرینایی و اس ام اس ویژه تولد

آرینا عسلی، زن عمو نانی همیشه  روز تولدت رو با یه اس ام اس قشنگ بهمون تبریک میگن. متن امسال هم اینه: مهر در پایان است. من ز تقویم دلت با خبرم. همه ماهش مهر است. همه روزش احساس. زنده باشی ای دختر شیرین آریایی....... تولدت مبارک آرینایی عمو و زن عمو ...
1 آبان 1391

آرینایی و تولد

فردا تولد دخمل طلاس. اما ٥شنبه یه جشن کوچولو می گیریم. من و بابایی براش یه زنجیر خریدیم تا با تو گردنی اسبش که خیلی هم دوستش داره بندازه گردنش. مبارکت باشه قشنگم. ماماجی هم براش یه انگشتر خریدن که واقعا ممنون. آخرین اخبار تولد رو ٥ شنبه شب می نویسم. ...
1 آبان 1391

آرینا و خطر

چند شب پیش خاله یاسی می خواست میز کامپیوترش رو ببر خونشون. با هم کمک دادیم و قسمت دکور بالاش رو باز کردیم که راحتتر بشه بردش. اون قسمت بالا رو تکیه دادیم به دیوار. من هم به آرینا گفتم مراقب خودت باش و به این نزدیک نشو یه وقت خدای نکرده می افته روت ها. آرینا هم گفت باشه مامانی. وقتی من داشتم با یاسی کمک می دادم تا میز رو ببریم بیرون دم در، یکدفعه صدای آرینا رو شنیدم که گفت آی مامانی و یه صدای بلند که معلوم بود دکور افتاد. من در فاصله یک قدمی آرینا ولی پشت به اون بودم. از ترس سکته کردم. برگشتم و دیدم آرینا نیست و اون دکور هم افتاده زمین. ...
30 مهر 1391