آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

برای آرینای نوجوانم

دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ.... چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی.... کسی که باعث گریه ات میشود پاک کن... دخترکم به سوی کسی که ناز میکنددست نیاز دراز نکن... بیاموز این تو هستی که باید ناز کنی.... دخترکم تو زیباترینی... . همیشه با این باور زندگی کن... خودت را فراموش نکن... . شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد.... اما به یاد داشته باش.... کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند.... دخترک من هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست.... اشتباه ک ه کردی برخیز....اشکالی ندارد.... بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند..... خوب باش ولی سعی نکن ای...
8 بهمن 1392

آرینا و تبلت

دایی آرش مهربون یه تبلت برای آرینایی فرستاده بود. که واقعا ممنونیم. برای راه اندازیش نیاز به رم داشت. ما هم خرید رم رو منوط به انجام یکسری کارهای خوب توسط آرینا کرده بودیم. بالاخره بعد از 4-5 ماه چند روز پیش بابایی رم خرید و بازیهای تبلت راه افتاد. فقط برای اینکه مدت بازی با اون معین باشه و جهت جلوگیری از درگیری بین مادر و دختر، به آرینا گفتم: فرشته مهربون یه ساعتهایی تبلت رو میاره تا بازی کنی و وقتی مهلت بازی تموم شد میاد دنبالش. بچه های امروز با تکنولوژی بدنیا میان و دور نگهداشتنشون از تکنولوژی کار سختیه. امیدوارم کار درست رو انجام داد...
8 بهمن 1392

آرینا و حمام رادین کوچولو

دیروز رادین کوچولو رو برای اولین بار بردیم حموم. آرینا هم گفت منم بیام تو حموم. گفتیم باشه بیا و وسایل رادین رو نگهدار. موقع حموم شروع کرد به خوندن. یه حمومی من بسازم چهل ستون چهل پنجره داداشی جون توش بشینه با یراق و سلسله دل میگه بیا بیا نه پس برو برو برو برو که خوب شناختمت ما کلی خندیدیم. ...
3 بهمن 1392

آرینا و سوال ذهنش

هر وقت آرینا داره کار اشتباهی رو یواشکی انجام میده و من میبینمش خودم رو میزنم به اون در و میگم مثلا فلان کار رو نکنی ها! و این موضوع  برای دخملی جای سوال داره که من چطوری متوجه میشم. یه بار از من سوال کرد مامانی شما که پشتتون به منه چطوری منو میبینین؟ مگه پشت سرتون هم چشم دارین؟ بهش گفتم مامانا اینطورین دیگه. حالا یه چند وقتیه که براش علامت سوال شده که من چطوری متوجه میشم. امروز ظهر بردمش بخوابه. یه لحظه چشمم گرم شد اونم از فرصت استفاده کرد که بره بازی به در اتاق که رسید من بیدار شدم و صداش کردم گفت آخه مامانی شما که چشمات بسته بود چطوری منو دیدی؟ من باز هم گفتم مامان...
2 بهمن 1392

آرینا و هدیه عمو پستچی 3

سومین بسته عمو پستچی هم رسید. دو تا کتاب خیلی قشنگ. دقیقا صبح روز تولد رادین کوچولو. یکی آشنایی با مفاهیم ریاضی 2 البته در چاپ جدید طرح روی جلدش تغییر کرده  که آرینا همون روز یه چند صفحه ای رو انجام داد و خیلی خوشش اومد. کتاب دوم هم کتاب بازی با انگشتان که خیلی جالبه. آرینا خیلی بازی هاش رو دوست داره و من موقع صبحانه با بازی براش خوندم که خیلی براش جذاب بود. برای یادگاری چند تا از شعرها را همراه راهنمای آن نوشتم : «پنج تا انگشت بودند که روی یک دست زندگی می­کردند. در یک روز بارانی... اولی گفت:وای داره بارون می­آد دومی گفت: شُرشُر ناودون می­آد ...
1 بهمن 1392

آرینا و تب

دیشب یکدفعه دیدم آرینایی یه کم داغه. درجه گذاشتم دیدم بله یکم تب داره. ولی هیچ علائمی از سرماخوردگی نداشت. برای اینکه داداشی یکوقت خدای نکرده مریض بشه، سریع اومدیم خونه. تا صبح یه مقدار بیشتر داغ شد و تبش به یک درجه رسید حدود ساعت 2/5 شب بود که استامینوفن دادم بهش و تبش قطع شد. تا الانم دیگه تب نکرده خدا رو شکر. فکر کردم شاید رودل کرده باشه. آخه این روزا حسابی کاکائو و تخمه خورده. خدا رو شکر که تموم شد. فقط دیشب مجبور شدیم خاله یاسی و ماماجی و نی نی کوچولو را تنها بگذاریم. آرینا میگفت مامانی من خوب میشم نریم خونه بمونیم پیش داداشی. ...
27 دی 1392

آرینا و داداشی

این چند روز که رادین کوچولو رو آوردیم خونه، آرینا حسابی تو انجام کاراش کمکمون میده و میگه جزو گروههای کمک دهنده هستم. تا میخوایم بشوریمش حولش رو میاره براش پوشک میاره و هر چیزی که فکرش رو بکنید انجام میده. شبها هم تو اتاقمون تو خونه ماماجی تنهایی میخوابه تا من برای کمک به خاله یاسی پیشش باشم. ازت ممنونم دختر خوب و فهمیده من. ...
27 دی 1392

آرینا و عکس رادین کوچولو

آرینا امروز هم خیلی راحت قبول کرد که خونه پیش باباییش بمونه و من برم بیمارستان و در عوض از داداشی براش عکس بیارم.خیلی این عکسا رو دوست داره. امروز برای اولین بار گفت که دعا کردم خدا به ما یه نی نی بده که مال خودمون باشه. قربونت برم که اینقدر خانومی. اینم عکسهایی که برای آرینایی آوردم. رادین کوچولو فقط نیم ساعته که دنیا اومده. پسری هنوز حموم نکرده. خاله فداش بشه نانازی عسل. ...
22 دی 1392

آرینا و رادین کوچولو

واااااااااااای بالاخره انتظار به سر اومد و دیشب رادین کوچولو دنیا اومد. خیلی خوشحال شدیم. آرینا موند خونه ماماجی و باباییش هم اومد پیشش من رفتم بیمارستان. رادین کوچولو حدود ساعت 11:40 بدنیا اومد. عکساش رو تو پست بعدی میگذارم. آرینا همش زنگ میزد و میگفت زودی داداشی رو بیارین خونه من بیدار میمونم تا بیاین. ...
22 دی 1392

آرینا و تولد بنیتا کوچولو

دیروز بنیتا کوچولو دختر عمو هادی دنیا اومد. آرینایی گفت من هم ببرین بیمارستان. ولی من ترجیح دادم که نبرمش به همین خاطر بردم و گذاشتمش پیش ماماجی و خاله یاسی. نی نی کوچولو خیلی نانازی بود. یه عکس خوشگل ازش گرفتم تا آرینایی ببینه. این عکس بنیتا کوچوله که تقریبا 6 ساعت دنیا اومده. هفته دیگه هم رادین کوچولو دنیا میاد و من زود عکسش رو برات میگذارم. ...
19 دی 1392