آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

امتحانات مامان

آرینا عسلی شاید بعدها برات جای سوال باشه که چرا چند وقت مطالب جدید برات ننوشتم و آرشیو این ماهت کمه. مامانی طلا، من داره امتحاناتم شروع می شه و باید یه کم مطالعه کنم. قول می دم بعد امتحاناتم کلی مطالب جدید برات بنویسم و تلافی این روزها رو در بیارم. دوست دارم قشنگه ...
16 دی 1390

آرینا و خانه اسباب بازی2

این دفعه که آرینایی رفت خونه اسباب بازی، یه نی نی بد هلش داد که زودتر سوار سرسره بشه. وقتی رفت بالا پاش خورد تو صورت عسلی مامان و بینی آرینایی خون اومد . حیف که من اونجا نبودم تا گوششو بپیچونم. آخه اگه نوبت رو رعایت می کرد و با فاصله بالا می رفت این طوری نمی شد. البته مامان و بابای محترم نی نی باید یادش می دادن، که ندادن. ...
11 دی 1390

آرینا کوچولو و برچسب

آرینای عسلی، چون من این وبلاگ رو تقریبا در یکسالگیت درست کردم،  یکسری خاطراتت تازه یادم می یاد و برات می نویسم. وقتی کوچولو بودی حدودا ٩-١٠ ماهه فقط در صورتی غذا می خوردی که به ورق برچسب بدیم دستت تا توی دفتر بچسبونی. اینقدر پول برچسب می دادیم که خاله یاسی مهربون رفت بازار بزرگ و ١٠٠ ورق برچسب خرید. تا ٥-٦ ماه کارمون این بود که موقع غذا بهت برچسب بدیم. همه اون برچسبها رو چسبوندی تو یه سر رسید. حالا می خوام اون سررسید رو یادگاری برات نگه دارم. ...
8 دی 1390

شب یلدا

یــلــدا مـــبــارکـــــــــــــ  یلدا، دختر سیاه موی بلند بالا، یادگار نام وطن میوه پائیز ایران و عروس زمستان در راه است. او را بر سفره مهر بنشانیم و با نسل فردا پیوندش دهیم. ایرانی بودن را فراموش نکنیم تنها چند دقیقه ناقابل مى تواند از یک شب عادى، شب یلدا بسازد.  ولى با هم بودن است که آن را نیک نام کرده و در تاریخ ماندگار شده است  یلدا، تو را دوست دارم، به اندازه همه ستاره هایى که در چشم هایت مى درخشند اى خواستنى ترینِ شب ها! طعم تو، به اندازه همه صبح هاى دل انگیز آفتابى بهار،  شیرین است. عمرت صد شب...
1 دی 1390

آرینا کوچولو و اذیت مامان

امروز دخملی منو کلی اذیت کرد. وقتی می ره دستشویی کلی اونجا می شینه و معطل می کنه. دست به همه چی می زنه. این دفعه که حدود 1 ساعت اونجا نشسته بود و من هر چی می گفتم بابا دیگه دستشویی نداری بیا بیرون. دستشو زد به روشویی و کرد تو دهنش. وای می خواستم خودمو بکشم. اینقدر دندونامو بهم فشار دادم که دعواش نکنم و عصبانی نشم، تا دو ساعت تو دهنم احساس خورده دندون می کردم. آخرشم که حریف نشدم و دستشو زد به دمپایی و گذاشت دهنش زدم رو دستش. کلی بهش برخورد و گریه کرد. خیلی دلم سوخت و عذاب وجدان گرفتم ولی آخه بابا مگه اعصاب یه آدم چقدر کشش داره.  آرینایی مامان ازت معذرت می خوام. ...
1 دی 1390

آرینا و عمو زنجیرباف

اااای، قدیما بچه ها زیاد بودن و مدام باهم بازی می کردن ولی حالا بچه ها همه تنها هستن. اگه مهد کودک نرن که واویلاس. از جمله دختری ما از بس حوصله اش سر میره همش دور و بر ما می پلکه. منم مجبور می شم کارمو ول کنم و باهاش بازی کنم. اینبار هم تصمیم گرفتم برای سر حال آوردنش باهاش بازی کنم. اونم چه بازی ای! عمو زنجیرباف آرینایی عاشقشه.   من و بابایی و آرینا و گارفیلد. ٤ تایی کلی خوش گذشت. آرینایی اینها رو نوشتم که بعدها با دیدنش یاد این روزها برات زنده بشه. ...
28 آذر 1390