آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینایی و چکاپ

دو هفته قبل دکتر آرینا برای دختری یه چکاپ کامل نوشته بود چون دوسالش تموم شده. ما هم تصمیم گرفتیم جمعه که خیابونها خلوتتره و تعطیل هستیم صبح زود آرینایی رو ببریم آزمایشگاه. آخه باید ناشتا می بود. ما ساعت ٧ بیدار شدیم و بعد از گرفتن نمونه ادرار سریع رفتیم بیمارستان کودکان در خیابان طالقانی، چون خیلی خوب خون می گیرن و کوچولوها اذیت نمی شن. ساعت ٨ رسیدیم و حدود ٨:٣٠ کارمون تموم شد. خدا روشکر که عسلی طلا خیلی اذیت نشد. تا اومد تو ماشین یه لیوان شیر بزرگ دادم دستش که تا آخر خورد. فدات بشم که خون دادی.  ...
17 اسفند 1390

آرینا و بله برون خاله یاسی

  این روزها سرمون خیلی شلوغه به امید خدا خاله یاسی هم داره عروس می شه. آرینایی هم تا می تونه از این شلوغی استفاده می کنه و شیطونی میکنه. جلسه اول خواستگاری که اینقدر از مبل خودشو سر داد و رفت و اومد که من نفهمیدم کی چی گفت و چطوری پذیرایی شد. جوراب شلواریش رو درآورد و جوراب ساق کوتاه پوشید. شیرینی تر که اصلا دوست نداشت و هیچوقت سمتش نمی رفت 2 تا خورد (نوش جونش). بعد گفت مامان خیار می خوام 2 تا هم خیار خورد. مردم از خجالت گفتم الان می گن بچه رو گشنگی میدن. بعد یواشی به خاله یاسی که کنار من نشسته بود گفت: چرا روسرس مامان و سر کردی؟ یکی نیست بگه آخه من کی شال او...
17 اسفند 1390

آرینا و خرابکاری

امروز آرینایی دو تا از اسباب بازی هاشو خراب کرد. اولی یه کرم بود که می رقصید. از پایه شکستش. دومی هم یه خرگوش بود که حباب می ساخت. دستگاه حباب ساز اونم شکست. خیلی خرابکار شدی امروز مامانی طلا   ...
10 اسفند 1390

آرینا و خواب رفتن دست

  دیشب نصفه شب آرینایی روی دستش بد خوابیده بود و دستش خواب رفته بود. منو صداکرد و گفت: مامانی دستم گیج میره. منم که خواب آلود بودم گفتم: چی؟ ولی زود متوجه شدم. گفتم اشکال نداره صاف بخواب خوب می شه. دوباره دختری گفت: می خاره مامان. منم متوجه شدم گزگز می کنه و داره خوب می شه.   ...
10 اسفند 1390

آرینا و داستان سرایی

دیروز من داشتم با کامپیوتر کارهامو انجام می دادم. آرینایی اومد و گفت: مامان می شه من شیرو بازی کنم. منم گفتم: بله. اول من کارامو انجام بدم بعد. کارهام یه مقداری طول کشید. آرینا عسلی رفت پیش بابایی و گفت:     می خوای برات یه قصه تعریف کنم؟   بابایی گفت: بعله. آرینا هم شروع کرد و گفت: یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که به آرینا گفت نمی شه شیرو بازی کنی. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید. بالا رفتیم ماست بود قصه ما دروغ بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ما راست بود ما کلی خندیدم   &n...
5 اسفند 1390

آرینا و آخرین دندون

  مبااااااااااااااارکه بالاخره آخرین دندونت هم داره در میاد. با کلی تب و بهونه گیری و بی اشتهایی این آخری هم داره تشریف فرمایی می کنه. راحت شدیم، هم تو و هم ما. پوستمون کنده شد از بس تو لاغر شدی و اذیت شدی. ٢٢ دندونه شدنت بارکه مامان طلا. انشاالله بعد از دندونای شیری، دندونای ١٠٠ سالگیت رو هم راحت دربیاری. فردای دندونای کوچولوت   ...
4 اسفند 1390

آرینا و واکسن

امروز می خوام در مورد واکسنهات برات بگم. چه روز بدی بود اون روز که واکسن دو ماهگی زدی. اولش یه کم گریه کردی ولی وقتی بهت شیر دادم آروم شدی. تا سه ساعت درد نداشتی و خوشحال بازی می کردی.   ولی یه دفعه زدی زیر گریه اونم چه گریه ای. از درد کبود شده بودی. اصلا جرات نمی کردم جات رو عوض کنم. تب هم داشتی ٣٩ درجه. دیگه کلافه شده بودی شیر هم نمی خوردی. استامینوفن هم تاثیر چندانی نداشت. من و ماماجی تا صبح بیدار بودیم و تبت رو چک می کردیم. تازه مچ پاهاتم نگه داشته بودیم که یه وقت پات رو تکون ندی. چون کوچکترین حرکت پات منجر به ضعف کردنت از گریه می شد. من مردم و زنده ...
4 اسفند 1390