آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و خانه اسباب بازی

  دیروز دختری طلا رو بردم خانه اسباب بازی داخل مجتمع تجاری بوستان. خیلی بهش خوش گذشت. اصلا دلش نمی خواست بیاد بیرون. سرسره بازی کرد، رفت روی جامپینگ و داخل تونل قطار و ... مادر یکی از نی نی ها گفت وقتی پسر من ٢ ساله بود بلد نبود بپره ولی دختر شما اینکارس. برای اولین بار بود که می دیدم اشتیاق نقاشی کردن داره. اولین نقاشی بود که می کشید. درسته فقط با رنگهای متفاوت خط خطی کرد ولی برای یه دنیا ارزش داشت. نقاشی می خوام براش یادگاری نگه دارم. تازه آخرش هم به من می گفت تو برو من تنها اینجا می مونم. وقتی جایی می ر...
22 آذر 1390

آرینا و محرم3

راستی یادم رفت بگم که تو شبهای اول محرم همش خاله یاسی مهربون آرینا عسلی رو می برد تا هیئت ببینه. اونم با ماشین تا یه وقت سردش نشه. از سلسبیل گرفته تا رودکی  و هر جا که بگی. من و آرینا واقعا ممنونیم از خاله یاسی و ماماجی . ...
17 آذر 1390

آرینا و محرم2

امروز ظهر عاشورا آرینا عسلی رو بردیم تا خیمه آتیش زدن رو ببینه. خیلی معطل شدیم و چون هوا سرد بود نصفه و نیمه برگشتیم. ولی برنامه گردوندن نخل هم داشتند که دیدیم و برای آرینا هم جالب بود. غروب هم رفتیم و شربت پخش کردیم که این هم برای دختری خیلی جالب بود. ...
15 آذر 1390

آرینا و محرم

امشب من و بابایی گفتیم چون فردا تعطیله آرینایی رو ببریم هیئت ببینه. اول فکر کردیم که پیاده بریم ولی من گفتم نه شاید سرد بشه و دختری   خدای نکرده سرما بخوره. پس با ماشین رفتیم. خیلی از خونه دور نشده بودیم که دیدیم یک هیئت داره می یاد. یک کنار وایسادیم تا بیان رد بشن. که یکدفعه کولاک شروع شد. با چنان سرعتی برف و بارون می بارید که در عرض چند دقیقه تمام خیابونها و ماشین ها سفید شدن. همه هیئت ها هم فرار کردن و رفتن ما هم دور زدیم و اومدیم خونه. ...
11 آذر 1390

آرینا و خواب3

آرینا طلا، جونم برات بگه که دوباره افتادی رو دنده لج و نمی خوای تو تختت بخوابی من نمی دونم چرا جدیدا هر چند وقت یکبار هوس ییلاق و قشلاق می کنی و می گی نمی خوای تو تختخواب خودت بخوابی. باشه چه کنیم  دخمل طلایی دیگه. دیروز چون ظهر نخوابیده بودی شب خیلی خسته بودی و بعد شام ساعت یک ربع به ده شب روی پتویی عزیزت دراز کشیده بودی که گفتی مامان من شیشیر تو لیوان قشنگه می خوام منم گفتم یه چند لحظه صبر کن الان می رم میارم.(برای اینکه صبر کردن رو یاد بگیری) یهو دیدم خوابت برده خیلی غصه خوردم و عذاب وجدان گرفتم . رفتم و توی لیوان س...
10 آذر 1390

روز میلاد

برای من شب کام است، روز میلادت فدای آنکه چنین خوب و نازنین زادت بپوی در ره شادی ، تو را مبارک باد بنوش شهد جوانی که نوش جان بادت   تو مرغ عشق منی، نغمه خوان گلشن باش خدا نگاه بدارد ز چشم صیادت اگر چه خسرو مایی، ولیک شیرینی همیشه شاد بمانی به کام فرهادت نسیم یاد تو همراه لحظه های منست بگو چگونه توان بود غافل از یادت؟ سپاس گوی خدا باش و دل ز دوست مگیر به شکر چهره یه زیبنده یه خدادات گزند اگر رسدت ناله در سحر افکن که لطف حق همه دم می رسد به فریادت دعا کنم که همه عمر تو به سامان باد به گوش کس نرسد ناله از دل شادت گزافه گوی نیم، عیش خوش به کامت باد برای من ...
4 آذر 1390

آرینا و بارون

آرینای مامان، بعد از ٤٠ سال امسال خدا رو شکر بارون و برف خوبی می یاد. چند وقت پیش که شرشر بارون می آمد من و خاله یاسی کاری فوری داشتیم که تو رو هم با خودمون بردیم البته با ماشین بودیم و فقط چند لحظه تو رو پیاده کردم تا احساس خیس شدن زیر بارون رو هم تجربه کنی. خیلی لذت بردی عسلی طلای مامان   ...
3 آذر 1390