آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و کلاس باله 2

بالاخره طلسم شکسته شد و من دخملی رو بردم کلاس باله. یه مقدار مسیرش دوره ولی چون از کلاسش خوشم اومد می ارزه. برای اینکه کمتر تو ترافیک بمونیم و رفت و آمد خسته مون نکنه یه روز در هفته ولی به مدت دوساعت میبرمش کلاس. از لحظه ای که اومدیم خونه آرینایی شروع کرده به تمرین. روزی دو ساعت، یک ساعت صبح و یکساعت هم عصر با سی دی ها تمرین باله میکنه و همش میپرسه مامانی کی کلاس دارم. امروز هم آخرین جلسه کلاس زبان. ترم چهار هم تموم شد. انشااله هر روز موفقتر و سلامت تر باشی عزیز مامان. ...
18 آذر 1393

آرینا و کلاس زبان7

جلسه بعد یعنی چهارشنبه آخرین جلسه این ترمه. این ترم با تمام فراز و فرود های جدایی تو از من بالاخره به آخر رسید. هر لحظه خبره تر میشی و تو خونه سعی میکنی تا جای ممکن از کلمات و جملاتی که یاد گرفتی استفاده کنی. فردا هم یه روز خاصه انشااله میریم کلاس باله. به امید خدا. ...
15 آذر 1393

آرینا و پارک ژوراسیک

امروز بعد از نهار با خاله یاسی اینا رفتیم پارک ژوراسیک. برای ما خیلی مسخره بود ولی آرینا خیلی خوشش اومد. تو راه ما داشتیم راجع به این موضوع صحبت میکردیم که گفتن دایناسورها در اندازه واقعی هستن؟ مگه ممکنه؟ نگو آرینا که میشنید فکر کرد اینا همه واقعی هستن. اونجا همش میگفت مامانی منو نخورن. گفتم مگه عروسک میشه چیزی بخوره؟ گفت نه آخه اینا در اندازه واقعی هستن. فدات بشم که اینقدر صحبتهای بنظر ساده ما برات مهمه و اینقدر فکرت رو مشغول میکنه. بعد از اینکه متوجه شدی جریان از چه قراره حسابی عکس گرفتی و با رادین عسلی خوش گذروندین. راستی هوا خیلی سرد بود حسابی یخ زدیم. آخر هم از مغاز...
14 آذر 1393

آرینا و مهمان

پنج شنبه شب یکی از دوستهای قدیمی بابایی رو دعوت کردیم خونه مون. یکی از دوستان دوران دبیرستان بابایی که حالا دکتر شده بود. اولش آرینا همش می پرسید که چرا دوست بابایی دکتره؟ فکر کنم توقع داشت که دوستش هم مثل خودش مهندس باشه. من هم براش توضیح دادم که هر دو درس خوندن و رفتن دانشگاه بابایی دوست داشت مهندس بشه و اونم دوست داشت دکتر بشه. بالاخره پنج شنبه شب اومدن. دو تا بچه داشتن که دخترشون گلشیفته هم سن آرینایی بود ولی خیلی از دخملی درشتر بود. پسرشون پارسا هم کلاس سوم دبستان بود که تمام مدت با تبلتش بازی کرد. خیلی خوش گذشت آرینا هم حسابی با گلشیفته بازی کرد. بماند که اولش اصلا نرفت سراغش...
14 آذر 1393

آرینا و شیطونی

این روزها حسابی منو اذیت میکنی و حرص میدی. خیلی شیطون شدی و کمتر حرف منو گوش میدی. اعداد یک تا چها رو هم به انگلیسی باید یاد بگیری تا بتونی بنویسی ولی هیچ رقمه نمیتونی چهار رو بنویسی. فکر کنم خیلی بد خط باشی. از الان که خطت افتضاحه امیدوارم بعدا بهتر بنویسی. امشب به بابایی گفتم که اگه نوشتن چهار رو بتونه یادت بده بهش جایزه میدم. ولی اونم نتونست. خیلی برام عجیبه که اینقدر برات نوشتنش سخته. ...
11 آذر 1393

آرینا و کلاس باله

چند هفته ای میشه که قراره دخملی رو ببرم کلاس باله. هر هفته یه جریانی میشه که میگم از هفته بعد. انشااله این هفته دیگه قسمت بشه و ببرم کلاس ثبت نامت کنم. خیلی دوست دارم ورزش کنی آخه تو خونمون تا شروع میکنی به دویدن و پریدن مجبورم بگم آرینا یواش همسایه پایینی اذیت میشه. از دست این آپارتمان که شما کوچولوها توش اسیرین. حتی اگه 2000 متر هم باشه باز همسایه اطراف دست و پاتون رو تنگ میکنه. ...
8 آذر 1393

آرینا و کادو تولد

امروز عمو هادی اینا اومدن خونه ما. یه خرس صورتی خیلی بزرگ که هم قد خودته برات کادو آوردن. روز تولدت بنیتا آنفولانزا گرفته بود و نتونستن بیان و امروز که با بابایی کار داشتن اومدن و هدیه تو رو هم آوردن. دستشون درد نکنه خیلی بامزه و قشنگه. ...
5 آذر 1393

آرینا و تعابیر خنده دار 3

دو تا از کلمات قصارت رو یادم اومد گفتم یادگاری بنویسم. یاد برو = فراموشکار انگلیسی خراب = کسی که انگلیسی بلد نیست. راستی امروز فقط تو و یکی از بچه های کلاس شعر جدید رو بلد بودید. آفرین به تو فینگیل مامان   ...
1 آذر 1393