آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

دخملی و چهارشنبه سوری

دیشب قرار بود چهارشنبه سوری بگیریم. همیشه جلو خونه ماماجی با همسایه هاشون مراسم رو برگزار میکردیم. ولی دیشب خبری نبود نمیدونم چرا. تا ساعت نه منتظر شدیم و وقتی دیدیم خبری نیست. محموله آرینا رو بردیم پایین و همه رو روشن کردیم. از روی یه آتیش کوچولو هم پریدیم. امسال خیلی با شوق و ذوق از روی آتیش پریدی و شعرش رو خوندی. انشااله همیشه زردی تو از آن آتیش و سرخی آتیش از آن تو باشه. هنوز تحت تاثیر تصاویر تلویزیون هستی و با احتیاط و به قول خودت ترس و لرز میای تو خیابون. راستی یه بالن هم فرستادی هوا و آرزو کردی یه نی نی خواهر داشته باشی. ...
27 اسفند 1393

دخملی و مدرسه

هورااااااااااااااااااا بالاخره در تاریخ 93/12/25 ثبت نام پیش دبستانیت تکمیل شد و خیال مامانی و بابایی راحت. حدود یکسال و نیمه که دارم جستجو میکنم. کلی مدرسه رفتم دیدم و پرس و جو کردم. اول میخواستم واله ثبت نامت کنم ولی وقتی با کساییکه بچه هاشون رو از اونجا درآوردن صحبت کردم، پشیمون شدم. آخه بنظرم تحمل اون همه فشار و استرس و بمباران اطلاعاتی برای یه بچه شش ساله خیلی زیاد بود. در عوض این مدرسه که تصادفی پیداش کردم هم خیلی به خونمون نزدیکه هم با وجود درجه یک بودن در منطقه آموزش و پرورش اصلا فشار و استرس به بچه وارد نمیکنه. اسم مدرسه ت  هم " دبستان فردوس دختران " ...
27 اسفند 1393

دخملی و سفر بابایی

خب بالاخره بعد از کلی کار و برنامه ریزی بالاخره بابایی امروز رفت حج. تو فرودگاه کلی گریه کردی و اول گفتی منم باهاش میرم. بعد که دیدی من نمی تونم بیام، مونده بودی بودی چیکار کنی. با که بری. در آخر رضایت دادی که بابایی بره ولی سوغاتی برات بیار. شب قبل هم یکی از صد دلاری هاش رو برداشته بودی که این یه دونه پول مال من. از دست تو فینگیل که فکر میکنی چون یدونه س پس کمه. ...
22 اسفند 1393

دخملی و داستان از حافظه

چند وقت قبل بابایی از آرینا سوال کرد ماماجی از رو کتاب برات داستان میخونن؟ آرینا هم گفت نه همین طوری قصه میگن. بابایی هم گفت آهان از حافظه شون برات قصه میگن. دخملی که معنی حافظه رو نمیدونست ولی حافظ رو میشناخت یه برداشت خنده دار کرد. چند وقت بعد رفت پیش ماماجی دراز کشید و گفت ماماجی از حافظ برام قصه بگید!!!!!!!!! ماماجی هم از همه جا بی خبر گفتن من که قصه حافظ رو بلد نیستم. و آرینا اصرار که بابایی گفتن شما از حافظ تون قصه میگین. دیدم ماماجی دارن میخندن و میگن ببین دخترت چی میگه. ما  . آرینا . ...
20 اسفند 1393

دخملی و مدرسه

همچنان دنبال مدرسه خوب میگردیم. دیروز هم دوباره با هم رفتیم و یک مدرسه رو دیدیم. هر جا هم که میریم تو خیلی خوشت میاد و میگی مامانی اینجا خیلی خوبه اسم منو بنویسید تا زودتر مدرسه ای بشم. خدا کنه زودتر بتونیم یه جای خوب پیدا کنیم. البته با این همه فاکتورهایی که من برای انتخاب مدرسه دارم کار مشکل شده. از هر جا یه ایرادی میگیرم. دست خودم نیست.  بهترینها رو برات میخوام گلم. ...
19 اسفند 1393

دخملی و خداحافظ دوستان

امروز جلسه آخر ترم pri- primary باله بود و انشااله آرینایی بعد از تعطیلات ترم جدید رو شروع میکنه. امتحان پایان ترم باله رو با موفقیت گذروند و رفت ترم بالاتر. هفته آینده جشن پایان ترم باله است و اگر فرصت کنم میبرمش تا عکس بگیره. فردا هم جلسه آخر این ترم کلاس زبانه. ولی از ترم بعد فاطمه و پریا که دوستای خوب آرینا بودن و دخملی خیلی دوسشون داشت به علت تغییرات ساختاری موسسه کیش باید برن مرحله کودکان و نمی تونن در مرحله خردسالان باشن. فقط چون هفت ساله هستن. بعضی قوانین هم خیلی بیخود و بی اساسه آخه بچه ای که هنوز ترمهای پایین رو تموم نکرده، فقط به خاطر سنش باید چند ترم جا به جا بشه. ...
15 اسفند 1393

یه پست مخصوص

صدایم را بشنو! ای یگانه ای که از همه کهکشانها بالاتر نشسته ای صدایم را که در آغوش گلها معطر شده به اتاقت راه بده کجا به سراغت بیایم ای آخرین آرزوی من در جنگلهای انبوه و شرجی شمال یا کوهستانهای مغرور غرب یا مزرعه های نیشکر. بیقراری ام را برای که گویم! به پیچکهایی که هرگز تا ارتفاع تو قد نمیکشند. یا درختانی که دستشان به دامان تو نمیرسد. از تو فقط با دهانهایی گفتگو میکنم که بارها نام تو را بوسیده اند ای نازنین تر از افسانه های ناگفته بضاعت من اندک است هدیه ای برای تو ندارم جز لبخندهایی که طمع عشق دارند و اشکهایی...
11 اسفند 1393

دخملی و هدیه فرشته

پنج شنبه صبح قرار بود بریم آزمایشگاه تا من و آرینا یه آزمایش چکاپ بدیم. مث دفعه قبل به آرینا گفتم چون خیلی شجاعی و میخوای بیای آزمایش، فرشته مهربون شب برات جایزه میاره و میزاره تو صندوق عقب ماشین. صبح که بیدار شد تا رفتیم تو پارکینگ گفت میشه الان ببینیم جایزه آورده و برداریمش. گفتم بله. طبق برنامه هدیه ای رو که دوست داشت گفتم یاسی خرید و گذتشته بودیم تو صندوق. تا در صندوق باز شد کلی ذوق کرد. ماشین برای غنچه!!!!!!! برداشتش و تا اونجا خوشحال بود. وقتی رسیدیم گفتم اگه گریه کنی جایزت میره ها. گفت باشه ولی موقع نمونه گیری حسابی بلوا کرد و بعد موقع رفتن گفت یعنی جایزه م ...
9 اسفند 1393

دخملی و پیشرفت

هر روز بیشتر از قبل تو زبان پیشرفت میکنی. باله رو هم کم و بیش خوب انجام میدی. البته اگه رو موودش باشی. هنوز هم بعد از هر کلاس بیرون، برای عروسکات هم کلاس میزاری و یاد گرفته هات رو بهشون آموزش میدی. دیروز بعد از کلاس زبان، مادرها داشتن به معلمتون  گلگی میکردن که لهجه تلفظ ها در سی دی خیلی غلیظه و بچه ها به سختی متوجه میشن. اونم گفت عوض چونه زدن سر لهجه سی دی به بچه ها تون بگین از آرینا یاد بگیرن که درست عین سی دی تلفظ میکنه. آدم خوشش میاد وقتی آرینا شعر میخونه. مادرها . یکی با خنده گفت حالا هی این آرینا رو بزن تو سر ما. من . معلم هم گفت نه واقعا میگم خیلی قشنگ ت...
5 اسفند 1393

دخملی و مسافرت

یه چند روزی دخملی رو برداشتیم و با ماماجی رفتیم کیش مسافرت. هوا حسابی گرم بود و خرید عالی. کلی برای دخملی خرید کردیم. بهش حسابی خوش گذشت آخه کلا عاشق هتل و سفرهاییه که میریم هتل. موقع برگشت میگفت خداحافظ هتل خداحافظ کیش بازم میایم. خیلی کیش رو دوست داره. فکر کنم به خاطر خریداشه. موقع رفت هم رفت تو کابین خلبان و یه چند کلمه ای باهاش انگلیسی صحبت کرد. من خیلی خوشحال شدم که فلبداهه متوجه صحبت خلبان شد و سریع پاسخ مناسب رو گفت. خدا رو شکر که زحماتم داره جواب میده. ...
30 بهمن 1393