آرینا و قصه گویی
چند روز پیش آرینا داشت اسمارتیز
می خورد همش اونهارو میریخت روی زمین
و جمع میکرد.من هم بهش گفتم که کثیف
میشن نکن اینکار رو.
وقتی مشغول کارم شدم دیدم آرینا داره
برای خودش قصه میگه! گوشهامو تیز کردم
تا ببینم چی تعریف میکنه.
آرینا اینطور شروع کرد به تعریف:
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
یه مامانی پرنسسی بود
(من همیشه تو قصه هام میگم یه آرینا پرنسسی بود)
به اسم خودش، یه روز که آرینایی داشت
خرچ خرچ ( اسمارتیز از زبان خودش) میخورد
هی خرچ خرچ هاشو میریخت زمین
باهاش دعوا شد.
بعد آرینا هم با مامانی دعوا شد و همه خرچ خرچ هاشو ریخت
تو سطل آشغال و تموم شد و رفت.
(اصلا هم اینکار رو نکرد و همه اسمارتیز ها رو خورد)
بعد که دعواییم راحت شد
با هم مهربون شدیم.
بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم
ماست بود قصته ما راست بود.
قربون دعوایی شدنت برم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی