آرینا و باز هم کتاب داداشی
در کتاب داداشی یک قسمتی هست
که میگه:
نامه رسان آورده چند تایی نامه امروز
چه حیف که من کوچیکم نامه ندارم هنوز.
چهارشنبه شب آرینا در حال خواندن این قسمت بود
که به من گفت:
مامان چرا من کوچیکم و نامه ندارم؟
من بهش گفتم:
دوست داری نامه داشته باشی؟
گفت: بعله. ولی من که کوچیکم.
بهش گفتم: چون دختر خیلی خوبی هستی، فکر کنم فردا
نامه رسون برات نامه بیاره.
وقتی نامه بیاره مثل عکس کتاب داداشی از زیر در
میاندازه تو و صبح که بیدار بشی اونو می بینی.
یه کم فکر کرد و گفت: فردا صبح؟
گفتم: بله.
با بابایی تصمیم گرفتیم که وقتی خوابی یه نامه حاضر کنیم و
بزاریم پشت در تا صبح اون رو بببینی.
ولی یادمون رفت.
فردا ظهر یه دفعه یادت افتاد و گفتی مامانی من دختر خوبی نبودم که
نامه رسون نامه نیاورد؟
من که تازه یادم افتاده بود گفتم:
نه چون امروز تعطیله نامه ریون رفته خونه استراحت. فردا حتما برات نامه میاره.
شب یه کارت پستال قشنگ که عکس یه موش بود
و داشت قلب ها رو می ریخت تو سبد با پاکت زرد و یه یادداشت با مضمون:
عشقم، جونم، تمام زندگی ام دوستت دارم.
آماده کردم و گذاشتم پشت در.
صبح که آرینا نامه رو دید کلی ذوق کرد و خوشحالی کرد.
سریع گفت زنگ بزنید به ماماجی و خاله یاسی تا بگم نامه رسون
برام شناسنامه (نامه) آورده.
ظهر باهاش خوابید. همه جا با خودش بردش.
حالا هم قایمش کرده که خراب نشه.
فدات بشم که دنیات اینقدر پاک و زلاله.