آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و آریسا

پنج شنبه عصر عمو رضا و خانواده برای شام اومدن خونه ما. آرینا و آریسا از همون لحظه اول شروع کردن به بازی. خیلی خیلی بازی کردن و خندیدن. یه یکساعتی هم برق رفت که بازی تو تاریکی بیشتر بهشون خوش گذشت. این دفعه واقعا حسابی به آرینا خوش گذشت. فقط نیم ساعت آخر که دکتر بازی میکردن، آریسا به عنوان دکتر غنچه رو انداخت زمین. حالا چرا نمیدونم. کلی به آرینا برخورد و دعواشون شد. ولی زود همدیگر رو بغل کردن و آشتی کردن. امروز از صبح همش آرینا میگفت حوصله ام سر رفت چرا کسی نیست شیطونی کنیم. خاطره اون شب هم با انداختن غنچه توسط دکتر آریسا در ذهنت موندگار شد عزیز مامان. ...
8 خرداد 1394

دخملی و مسافرت

چند روز قبل تعطیلات آخر هفته قرار بود بریم شمال. همه کارهامون انجام شد و منتظر بابایی بودیم تا زودتر از شرکت بیاد و حرکت کنیم. متاسفانه کار بابایی طول کشید و خیلی دیر اومد. قرار شد فردا صبح زود حرکت کنیم. ولی همونطور که داشتیم اخبار رو می دیدیم متوجه شدیم که ترافیک سنگینی تو جاده ها ایجاد شده. ما هم که اصلا حوصله ترافیک رو نداریم کلا منصرف رفتن شدیم و مسافرت رو موکول کردیم به هفته بعد. نمیدونم چه حکمت و صلاحی در کار بود که برنامه صد در صدی سفر ما کنسل شد. تو هم این چند روز تعطیلی حسابی با بابایی بازی کردی. یه روز هم رفتی دوچرخه سواری. ...
26 ارديبهشت 1394

عزیزترینم

عزیزترینم فرزندم من مادرت هستم.... من با عشق، با اختیار، با آگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم. تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست دارد. هدایت میکند و در برابر خواسته های تمام ناشدنی اش لبخند میزند و در آغوشش میگیرد. من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد... من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را تا بیاموزمپنهان کردن درد پشت همه حجم سکوتی که گاه از خودگذشتگینامیده میشود... تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه دوباره ام باشد... من نه بهشت میخواهم نه آسمان و نه زمین... بهشت من، زمین من و زندگیم، نفسهای آرام کودکی توست که در آغوشم رویای پروانه آرزوهایت را م...
23 ارديبهشت 1394

دخملی و مسافرت رشت 2

پنج شنبه صبح زود حرکت کردیم.  در مجتمع توریستی آفتاب صحرا برای صبحانه ایستادیم. رادین به محض دیدن آرینا پرید بغلش و شروع کرد به بوسیدنش. خوردن صبحانه دسته جمعی خیلی به آرینا مزه داد و تا موقع برگشت هم ازش تعریف میکرد. یه دفعه به باباییش گفت دیدی اگه نمیومدی چه کیفی رو از دست میدادی. ما کلی خندیدیم. حدود ظهر رسیدیم و آرینا با ارسلان حسابی بازی کرد. قرار شد فردا حدود عصر بریم ماسوله. همون روز عصر هم رفتیم یه مرکز تجاری بزرگ نزدیک ساحل دریا که هوا حسابی سرد شد و مجبور شدیم یه ساق شلواری براتی آرینا بخریم تا گرم بشه آخه شلوارک پوشیده بود. موقع حرکت هوا خوب بود و من فکرش رو نمیکردم...
14 ارديبهشت 1394

دخملی و مسافرت رشت

فردا به امید خدا صبح زود با خاله یاسی اینا و ماماجی راه می افتیم و میریم رشت. دیدن دایی شهرام من. حدود ده سالی میشه که همدیگه رو ندیدیم. آخه ماماجی و دایی با هم قهرن. حالا قراره ببریم آشتیشون بدیم. این اولین مسافرت دسته جمعی مونه. انشااله به همه خوش بگذره. ...
9 ارديبهشت 1394

دخملی و بازهم پیشرفت

دیروز جلسه چهارم کلاس زبان بود . طبق معمول باز هم مریم جون رو شگفت زده کردی. از من پرسید چیکار کردید که اینقدر زبانش نسبت به سنش قویه. ماشااله الان تو کلاس ترمهای بالاتر من بچه های کلاس دوم و سوم دبستان هم هستند ولی به اندازه آرینا نمیتونن خوب صحبت کنن. اگه دست من بود میگفتم بره بشینه ترم happy street . یعنی حدودا چهار، پنج ترم بالاتر. حالا قرار شده خوندن رو بهت یاد بده تا برای پیشرفت بیشتر بتونی کتاب داستان هم بخونی. فدات بشم من امیدوارم همیشه سالم و موفق باشی. یه روز سعی میکنم تمام شعرهایی رو که حفظ کردی برات بنویسم. حتما بعدها از دیدنش یاد خاطراتت خوبی می افتی. ...
9 ارديبهشت 1394

دخملی و آمدن مهمون

یکشنبه بعد از اولین جلسه کلاس زبان من و آرینایی رفتیم دنبال عزیز اینا که از شمال اومده بودن. یه چند روزی پیش ما موندن. یه روز صبح با هم رفتیم هایپر. آخه باید کارت عضویت باشگاه کودکان هایپر آرینا رو عوض میکردم. وقتی برگشتیم دیدیم برق رفته و در پارکینگ باز نمیشه. ماشین رو دم در گذاشتیم و با پله رفتیم بالا. دخملی که عاشق پله س کلی خندید و تا طبقه چهارم بازی کرد. دیروز هم اول تصمیم گرفت که با عزیز بره بیرون بعد از کلی فکر و خداحافظی از من، تو آسانسور پشیمون شد و برگشت و گفت نمیرم. از دست این دخملی وابسته به مامان. امروز هم عزیز اینا رفتن خونه عمو رضا تا فردا با هم برگردن شمال. ...
2 ارديبهشت 1394

دخملی و کلاس زبان

این ترم کلاس زبان آرینایی تشکیل نشد و ما خیلی ناراحت شدیم. خیلی سعی کردیم تا زحمات دخملی از بین نره و با ایجاد این وقفه روند رو به رشدش کند نشه. در آخر تصمیم گرفتیم که با معلم زبانش هماهنگ کنیم و ببریمش برای تدریس خصوصی. از هفته آینده تدریس خصوصی شروع میشه و ما امیدواریم این دفعه پیشرفت دخملی خیلی بیشتر باشه. انشااله. ...
27 فروردين 1394

دخملی مریض شده

پنج شنبه شب یه حدود یکساعتی آرینا و رادین با هم بازی کردن آخه برای روز مادر رفته بودیم خونه ماماجی. هر چی به آرینا گفتم نزدیک رادین نشو. مریض میشی گوش نداد که نداد. فردا صبحش بینیش کیپ بود و شنبه هم کمی تب کرد و بله مریض شد. زودی بردمش دکتر تا زیاد نشه. ولی از اونجایی که ویروس خفنی بود و بالا و پایین زیاد داشت یه وقت خوب خوب بود و یه وقت درهم و برهم. یه روز اینقدر سرفه کرد که زبونم لال داشت خفه میشد. من خیلی ترسیدم. ولی امروز خدا رو شکر بعد از گذشت پنج روز خیلی خیلی بهتره و سرفه هاش تقریبا خوب شده. انشااله هیچ وقت مریض نشی مامانی طلا. من که حسابی این روزا غصه خوردم. راستی حال رادینی هم...
25 فروردين 1394