آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

دخملی و تعطیلات عید فطر94

تعطیلات امسال زیاد بود و ما تصمیم گرفتیم بریم شمال. هواشناسی هم اعلام کرد که هوا این چند روز خیلی خنک میشه و ما خوشحال ظهر چهارشنبه راهی شمال شدیم. اده خلوت و بود و راحت و سریع رفتیم. تو جاده هوا هم بسیار خنک و دلچسب بود. وقتی رسیدیم دو روز از ماه رمضون مونده بود. ولی ما که نمیخواستیم وقت رو از دست بدیم، قرار افطار فردا رو تو پارک جنگلی نور گذاشتیم با عموها و عمه. اون روز خیلی با آریسا بازی کردی به حدی که تا رسیدی خونه خوابت برد. فرداش هم رفتیم فروشگاه تا یه دوری بزنیم. برای فرداش هم قرار دریاچه الیمالات رو با عمو رضا گذاشتیم. شب بارون گرفت و چون مقداری از مسیر خاکی بود ما منص...
31 تير 1394

آرینای شیرین زبون

هنوز هم شیرین زبونی های مخصوص خودت رو داری. مثلا وقتی میخوای منو راضی کنی به حرفت گوش کنم میای و میگی مامانی جونم. شیطونکی، ماماجی رو هم ماج یا ماماج صدا میکنی که با این ابتکار دل ماماجی رو بردی. راستی دیروز که داشتی با بابایی ماشین بازی میکردی یهو گفتی اینجا خط ناسبقته!!!!!!!!!!! (سبقت ممنوع) ما منفجر شدیم از خنده. تازه در ابتکاری جدید با ماشین پورشه منچ بازی میکنی و چون خیلی دوسش داری وقتی شش میاری میدی به اون که مهره بیاره تو بازی و عقب نمونه. ولی خودمونیم بعضی جاها هم سرش کلاه میذاری تا خودت برنده بشی. ...
19 تير 1394

دخملی و کتابخونه

هفته پیش بردمت فرهنگسرا تا عضو کتابخونه بشی. خیلی برات جذاب و قشنگ بود. چهار تا کتاب تحویل میگیری و اول خودت با استفاده از تصاویرش داستان میسازی و برای عروسکا تعریف میکنی. بعد هم بابایی هر شب یکی رو برات میخونه. از این روند که کتاب رو میاری و بعد پس میبری و اونجا از بین کتابها انتخاب میکنی خیلی برات هیجان انگیزه. وقتی متوجه شدی تو کتابخونه نباید بلند صحبت کنی قیافه خجالت زدت دیدن داشت. اینها همه اولین تجربه های زندگی توئه که برای همیشه توی ذهنت حک میشه. ...
16 تير 1394

آرینا و دعا

این چند وقت خیلی سرگرم کلاس زبان هستیم. کم کم داری خوندن و نوشتن رو یاد میگیری و این برات خیلی هیجان انگیزه. هوا هم که حسابی گرم شده و ماه رمضونم هست. هر روز روزه کله کنجیشکی میگیری. کلا تنقلات میخوری بعد سر افطار میگی من روزه کله کنجیشکی بودم. قربونت دل مهربون و کوچولوت برم. شبهاس قدر هم کمی بیدار موندی ولی از زور خستگی غش کردی. خوشحالم بدون اینکه هیچ اجبار و توصیه ای روت باشه به دلخواه میری و مثلا نماز میخونی و قرآن. فرشته کوچولوی خونه ما خدا حفظت کنه انشاالله.   کیستی تو؟ ای بهترین داشته ام........ لذت بودنت را قدر دانم...... شکر که هستی..... ...
14 تير 1394

دخملی و آتلیه 5 سالگی

پنج شنبه با رادین رفتیم آتلیه تا عکسهای قشنگ بگیرید. رادین خیلی اذیت کرد ولی بالاخره چند تا عکس خوب گرفتید. حدود بیست روز دیگه حاضر میشه. شب هم رفتیم خونه ماماجی تا ببا رادین حسابی بازی کنی. اینقدر بازی کردین که هر دو مدهوش شده بودین. وروجکا. رادین هر روز بیشتر بهت وابسته میشه. شب موقع خواب کلی گریه کرد که آرینا نخوابه و وقتی من برق رو خاموش کردم با یه التماسی گریه میکرد که چراغ رو روشن کن آرینا نخوابه. شیطونکی خاله. ...
4 تير 1394

دخملی و بادکنک بازی

هنوزم شبها با بابایی بادکنک بازی میکنی و حسابی از این بازی لذت میبری. هر دفعه قرار بیست تایی میشه و تو هم شمارنده تعداد گلها میشی. خط وسط دو فرش جداکننده زمینهاتونه. یکسری قوانین هم دارین که فقط خودتون بلدین. بعد از بازی که در اکثر موارد برندش تو هستی میپری بغل بابایی و بغلش میکنی و میگی جششششن پیروزی. جششششن پیروزی. ...
29 خرداد 1394

دخملی و دو جوجه اردک

چند روز قبل دو تا اردک برای آرینا خریدم. خیلی خوشحال شد. هر روز اینا رو میبره آب بازی. کارتونشون رو برده تو اتاقش گذاشته میگه من مامان اینام. صبح زود بیدار میشه براشون غذا میریزه. خیلی مراقبشونه. اسم یکی رو پر طلا و اسم اون یکی رو دم سیاه گذاشته. تو فکرم براش یه سنجاب بگیرم. ...
24 خرداد 1394

دخملی این چند روز

حدود یک هفته ای میشه که رادین رزوئولا گرفته و آرینا رو ندیده. هر دو حسابی دلشون برای هم تنگ شده. این روزها دخملی کتاب packets 2 رو هم تموم کرد. رفت ترم هفت و کتاب pockets 3  به قول خودش کتاب زرافه ای. کم کم داره ماه رمضون هم نزدیک میشه. هر سال دختری به اتفاقات اطرافش آگاه تر میشه و چیزهای جدیدی از مناسبتها کشف میکنه. ...
20 خرداد 1394

برای دخملی خودم

رویه پیشونیه فرشته ها نوشته هرکی دختر داره جاش وسطه بهشته از آسمون میباره درو طلا و گوهر زرو سیمو نقره وقتی میخنده دختر یکی یدونه دختر ، چراغه خونه دختر ، گلابتونه دختر ، ماه آسمونه دختر قندو نباته دختر، همیشه باهاته دختر، اسم قشنگو نازش ورد لباته دختر تو شبایه تاریک، ماه و ستاره دختر ، کوچیکو بزرگش فرقی نداره دختر دختر کوه نمک ،دختر عزیزه، چشماشو میبنده میخنده ریزه ریزه شاخه نبات دختر، آب حیات دختر، وقتی که غم داره دلت میمونه باهات دختر یکی یدونه دختر ،چراغه خونه دختر، گلابتونه دختر ،ماه آسمونه دختر قندو...
13 خرداد 1394

آرینا و گلشیفته

امشب هم خونه دکتر فدوی دعوت بودیم. امشب از دیشب هم بیشتر به آرینایی خوش گذشت. وقتی رسیدیم اونجا گلپر جون گفت آرینا که از سگ نمیترسه؟ گفتم نه فکر نکنم من میترسم مگه سگ دارین؟ گفت آره یک هفته ای میشه که یکی از دوستامون یه توله بهش هدیه داده. آرینا هم اصرار کرد که ببینتش. یه سگ که به گفته آرینا شبیه اودی تو فیلم گارفیلده. آرینا خیلی خوشش اومد و با گلشیفته رفتن بازی با سگ. من که خیلی راضی نبودم ولی با خودم گفتم حالا یکبار اشکال نداره بزار از نزدیک یه حیوون رو لمس کنه و باهاش بازی کنه. بعد از شام هم آقایون و بچه ها هاپویی رو بردن گردش. خیلی به آرینا خوش گذشت. در راه برگشت همش میگفت مام...
8 خرداد 1394