آرینا و ترسیدن
من هر وقت که آرینا سکسکه اش میگرفت
یکهو پخ میکردم و یکم می ترسید و
سکسه اش قطع میشد.
چند وقت قبل که داشتیم با هم بازی میکردیم، من
نارنگی پوست کنده بودم و برای اینکه آرینا بخوره
مثلا تلویزیون می دیدم و تا آرینا یکی از نارنگی ها رو بر میداشت
میگفتم کسی نارنگی های منو نخوره ها من اسکروچم.
در حین بازی گفتم اگه کسی نارنگیهای من رو بخوره، منم میخورمش.
آرینا هم که کنار من ایستاده بود عروسک روی لباسش رو نشون داد
و با خنده گفت مامانی این عروسکه خورده تمام نارنگیها رو، بیا بخورش.
منم نا غافل برگشتم سمتش و گفتم میخورمش.
صدام بلند یا جور خاصی نبود ولی چون یکدفعه برگشتم سمتش ترسید.
آرینا چنان ترسید که من از ترسیدن اون جا خوردم و
یکهو خون اومد تو مغزم و سرم داغ شد.
چون می دونستم که ترسیدن زیاد خطرناکه.
داشتم سکته میکردم.
همون لحظه از خدا خواستم که این دفعه بخیر بگذره و
به خدا قول دادم که دیگه هیچ وقت حتی برای رفع
سکسکه هم دخملی رو نترسونم.
البته آرینایی فقط همون لحظه گفت وای ترسیدم و بعد به بازی ادامه داد.
ولی من تا دو روز اعصابم از کاری که کردم خرد بود.
ماماجی هم بعد از شنیدن اعترافات من کلی با هام دعوا کردن
که این چه جور بازی کردنه.
مامانی طلا من واقعا نمی خواستم اینقدر جا بخوری و بترسی.
فقط میخواستم باهات بازی کنم.
خدا رو صد هزار بار شکر