آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و خاطرات جنینی

1391/12/22 20:13
نویسنده : مامانی
240 بازدید
اشتراک گذاری

شروع

 

تا چند وقت پیش نبودم. اما حالا زندگی مشترکم را شروع کردم و فعلا برای خانه، دل مامانی جون را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه !!!!!!!!!

اظهار وجود


هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا

می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم

می ریزد.

 

زندان

گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!!

 

 

فرق اینجا با آنجا 

داشتم با خودم فکر می کردم اگه قراربود ما جنین ها به جای دل مامانی در جایی از بدن پدرها زندگی می کردیم چه اتفاقاتی می افتاد: احتمالا در همان هفته های اول حوصله شان سر می رفت و سزارین می کردند !!! کشوی میزشان را از طریق هل دادن با شکمشان می بستند !!! اگر دچار ویار می شدند باعث به وجود آمدن قحطی می شد!!! احتمالا در اداره وضع حمل می کردند!!! اگر بچه توی شکمشان لگد می زد ،آنها هم فورا توی سرش می زدند تا ادب شود !!!

 

بلوتوث

 

امروز موقع سونوگرافی هرچی برای دکتر دست تکون دادم که از من عکس نگیر متوجه نشد که نشد،الان حسابی نگران شدم می ترسم عکس هایم پخش شوند چون از نظر پوشش اصلا در وضعیت مناسبی نبودم.

 

بند ناف 

امروز همش می خواستم بروم گشت و گذار اما مامانی اینقدر نگران گم شدن من است آنچنان مرا با بندناف بسته است که نمی گذارد دور شوم.


موج مکزیکی

اینکه بعضی وقتها حسابی قاط میرنم به خاطر امواج موبایل است.مامانی، نمی شود به خاطر من کمتر با موبایل صحبت کنی و اس ام بازی هم بازی نکنی ؟

 

 

سکوت سرشار از ناگفته هاست 

از بس به خاطر سکوت اینجا عقده ای شدم، تصمیم گرفتم به محض تولد فقط جیغ بزنم

تا تخلیه بشم .

 

 

چندبار مصرف

  لابد شنیده اید که یک نفر می رود و از فروشنده می پرسد که آقا نان یک بار مصرف دارید؟و فروشنده میخنده و می گه مگر نان چند بار مصرف هم داریم؟؟ خواستم بگم اصلا هم خنده دار نیست اینجا هر چیزی که به من برسد دوبار مصرف است .

 

 

جغرافیای بدن

فکر کنم در قطب جنوب هستم چون در این مدت اینجا همیشه شب است.

 

رخصت 

خب کم کم باید گلویم را برای گریه آماده کنم می خواهم برای خروج رخصت بخواهم . مامانی ممنونم...........دیگر مزاحم نمی شوم

 

 

اولین نفس 


کمی استرس دارم همین طور که به لحظه خروج نزدیک می شوم قلبم تندتر می زند .همه چیز دارد از یادم می رود و احساس میکنم بعد ها چیزی از اینها را به خاطر نمی آورم. آهااااااااااای .........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)