آرینا و یلدا 90
امسال آرینا عسلی به اندازه ای
بزرگ شده که بدونه یلدا چه شبیه.
ما دیشب رفتیم خونه ماماجی و باباجی
تا یلدا رو اونجا باشیم.
آرینا اول یه کم آجیل خورد بعد وقتی
ماماجی باسلوق تعارف کردند با تعجب یه نگاهی
انداخت و بعد به من نگاه کرد که توی چشماش دو تا
علامت سوال دیدم.
خندیدم و گفتم بردار مامانی خوشمزه است.
نصفش رو خورد.
بعد تا ماماجی گفتند
حالا بریم سراغ هندونه با ذوق فریاد زد آخ جون هندونه
من هندونه می خوام.
ما کلی خندیدیم و گفتیم یکی ندونه فکر میکنه ما به این
بچه گرسنگی میدیم.
یه برش کوچیک هندونه هم خورد و رفت سراغ تخمه ها.
من هم به عنوان مسئول شکستن تخمه مجبور شدم
یه نیم ساعتی تخمه بشکنم ولی حتی یدونه هم نصیب خودم نشد.
در همین موقع ماماجی گفتند ای وای ذرت ها رو یادمون رفت
باز آرینا با ذوق فریاد زد آخ جون ذرت.
ذرت هم نوش جان کرد.
ولی شام فقط سه قاشق غذا خورد.
احتمالا میدونسته بعد از شام چه خبره.
ناگفته نماند که چون ظهر نخوابیده بود یه مقدار هم بهانه گیری کرد
که چون من بهش محل ندادم زود قضیه جمع شد.
آخر شب هم کلی خاله یاسی رو قلقلک داد و خندید.