آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و زمین خوردن

1391/9/1 22:16
نویسنده : مامانی
152 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب صدای هیئت های سینه زنی از بیرون می اومد

به بابابی اصرار کردی که بری بیرون.

من هم به بابایی گفتم: ببرش همین سر کوچه یه کم هیئت ببینه و زود بیاین.

سرده سرما می خوره.

شما رفتین و من هم مشغول جمع کردن وسایل شدم

تا بریم خونه ماماجی. نمیدونم چرا یکدفعه دلم خواست برات صدقه بندازم.

رفتم سراغ کیفم و برات صدقه انداختم تو قلک محک.

چند دقیقه ای نگذشته بود که  صدای گریه ات رو از توی راهرو شنیدم.

اول فکر کردم شاید نمی خواستی برگردی و داری بهانه میگیری و

گریه می کنی . به طرف دراومدم همزمان آسانسورهم داشت بالا می اومد.

از مدل زنگ زدن بابایی دلم ریخت دویدم تا در رو باز کردم، نفسم بند اومد.

 

دهانت پر از خون بود و صورتت خاکی و گریه می کردی.

فقط گفتم: چی شده و تو رو بغل کردم و دویدم طرف آشپزخانه.

شروع کردم با آب سرد شستن دهان و صورتت و درهمون ضمن به بابایی هم گفتم

تا پالتو و کلاه و لباس های رویی رو در بیاره. بی وقفه گریه می کردی.

آروم دندونای بالا و پایینت رو چک کردم خدا رو شکر سالم بودن.

دست و پام به شدت می لرزید و برای اولین بار تقریبا به خودم مسلط شدم.

آرومت کردم ولی لبت هنوز یه خون ریزی جزیی داشت و حسابی ورم کرده بود.

کمی که آروم تر شدی لب و لثه ات رو چک کردم و همونطور که حدس زده بودم

دندونای پایین رفته بود توی لب بالا و حتی جای آنها روی لثه بالایی هم بود.

بابایی گفت که چون سرد بوده دستات رو توی جیبت کرده بودی

 و پات به یه سنگ کوچیک گیر کرده ولی

نتونستی خودت رو کنترل کنی و با صورت خوردی زمین.

بمیرم الهی، روی بینی و اطراف دهانت به خاطر

برخورد با آسفالت خراشیده شده بود.

خدا رو شکر کردم که اتفاق بدتری نیوفتاده.

چون لثه و زیر لبت سفید شده بود و

هنوز هم به طور کامل خونریزی بند نیامده بود، رفتیم اورژانس

بیمارستان ابن سینا دکتر وضعیتت رو چک کرد

 و گفت نیازی به واکسن کزاز نیست. چون تا 10 سال

طبق واکسیناسیونت نیاز به این واکسن نداری.

 بعد هم گفت لب بالا یه مقداری شکافته شده

ولی چون زیاد نیست بهتره بخیه نشه و کم کم خودش جوش بخوره.

فقط یه آنتی بیوتیک نوشت

تا ازعفونت جلوگیری کنه.

خدا رو صد هزار بار شکر. کلاهی که سرت بود لبه داشته

 و از شدت برخورد کمی جلوگیری کرده و

 پیشونی و چشمت محافظت شده.

تا آخر شب کم کم اون خون آبه ها هم قطع شد و خوابیدی.

نصفه های شب حدود ساعت 3 بیدار شدی و شروع به گریه کردی

مگه آروم می شدی تا بالاخره ماماجی اومدن و آرومت کردیم

 بعد گفتی از صدای رعد و برق ترسیدی که خواب دیدیه بودی.

یه کم شیربا قاشق بهت دادم و خوابیدی ولی لبت باز یه کم خونریزی کرد

که من حسابی ترسیدم ولی ماماجی گفتند:

که چون گریه کرده و لبش کشیده شده این اتفاق افتاده

و نگران نباش خوب میشه. تا صبح خواب به چشمم نیومد

صد بار لب و دهانت رو چک کردم و خدا رو شکر دیگه خون نیامد.

صبح یه نماز شکر خوندم و از خدا تشکر کردم که تو رو در پناه خودش حفظ کرده.

دلم نبود که برم سر کار ولی چاره ای نداشتم.

صد بار تو خواب بوسیدمت و برات آیه الکرسی خوندم و رفتم.

الان هم فقط نگران دو تا دندون بالا هستم که دچار مشکل نشن.

البته به امید خدا هیچ اتفاقی نمی افته و به زودی خوب می شی.

بابایی میگه من اون صحنه ای که از زمین بلندش کردم وتو

تاریک و روشن کوچه دهانش رو پر خون دیدم هیچ وقت فراموش نمی کنم.

و میگه نمی دونسته خون از بینی ات اومده یا دهانت

 فقط تو رو بغل کرده و زود دویده سمت خانه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)