آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

روز به دنیا آمدن آرینا

1391/8/26 19:35
نویسنده : مامانی
240 بازدید
اشتراک گذاری

 

امروز میخوام برات از روزی بگم که پا به این دنیا گذاشتی.

من حدود ساعت پنج بعد از ظهر وقت دکتر داشتم.

در مطب وقتی خانم دکتر داشت معاینات آخر را

انجام میداد به من گفت اینجا را دست بزن دقیقا بالای

شکمم یه چیز مثل توپ کوچک زیر دستم احساس کردم.

دکتر به من گفت فکر میکنی کجاش باشه؟ گفتم: نمی دونم.

بعد گفت: پاشنه پای کوچولوته.

و اینکه امکان داره زودتر دنیا بیاد ولی بهش بگو وروجک سرجات 

سفت بشین تا وقتش بیرون بیاریمت.

و دیگر اینکه از ساعت دوازده شب سعی کن چیزی نخوری، صبح هم ساعت هشت

بیمارستان باش.

 

من از مطب بیرون آمدم و با بابایی یه آبمیوه خوردیم و برگشتیم.

در راه حدود نیم ساعت پیاده روی کردیم

و از شهروند هم کلی خرید کردیم.

وقتی رسیدیم خونه بابایی گفت خوبی؟ من برم آرایشگاه و زود بیام؟

گفتم : بله من خوبم.

یک ربعی که از رفتن بابایی گذشت احساس دلپیچه کردم!

 

کوتاه بود و تمام شد. با خودم گفتم نکنه از آبمیوه مسموم شده باشم.

ولی تاریخش که نگذشته بود. در همین فکر ها بودم که باز دلپیچه

به سراغم آمد و باز قطع شد.

ماماجی تماس گرفتند که حالم را بپرسند و من گفتم نمیدونم چرا دلپیچه دارم.

گفتند نکنه بچه داره دنیا میاد؟

 گفتم نه بابا من دل درد دارم.

بعد هم الان دکتر بودم. نه خوب می شم.

همین موقع بابایی اومد و پرسید چی شده. خوبی؟

گفتم: نه دلم درد می کند. دلپیچه دارم. میگیره و ول می کنه.

بابایی گفت: داره دنیا میاد گفتم نه بابا درد زایمان فکر نکنم این طوری باشه.

بلند شدم و مشغول جا به جا کردن وسایلی که خریده بودیم شدم.

ولی این بار درد بیشتر و طولانی تر شده بود.

بابایی اصرار کرد که بیا برویم بیمارستان.

بعد هم با ماماجی تماس گرفت و گفت دل درد های نازنین زیاد شده

من فکر میکنم بچه داره دنیا میاد.

من هم کم کم داشتم به قضیه مشکوک می شدم. با مطب دکتر تماس گرفتم

دکتر گفت تو که الان خوب بودی چی شد؟ سریع برو بیمارستان و بگو با من تماس بگیرند

چیزی هم نخور.

دیگر تحمل همان زمان کوتاه دل درد را هم نداشتم.

فورا لباس پوشیدیم و به ماماجی گفتیم که حاضر شوند تا سر راه دنبال ایشان هم برویم.

درد بیشتر شده بود . ماماجی از بس عجله کرده بودند

فقط یک لنگه جوراب پوشیده بودند که در بیمارستان متوجه شدیم و کلی خندیدیم.

 قهقهه

چون ما به بانک خون بند ناف رویان هماهنگ کرده بودیم، سریع با مسئول مربوطه

تماس گرفتیم تا خودش را به بیمارستان برساند

که اینقدر ما بنده خدا رو هل کرده بودیم و گفته بودیم عجله کن که داشته تصادف می کرده.

به بیمارستان رسیدیم و بعد از معاینه گفتند بله داری دنیا میای.

فورا به خانم دکتر خبر دادند تا برای سزارین بیاد.

پرستارها به من می گفتند تا 2-3 ساعت دیگه خودت دنیا میای و

چون درد من خیلی زیاد نبود من را برای زایمان طبیعی تشویق می کرند

ولی من گفتم نه زود بگین دکتر بیاد.

ساعت 9 رسیدیم بیمارستان و ساعت 10:30 خانم دکتر هم رسید.

که فورا من رو به اتاق عمل بردند.

فقط یادمه که دکتر بیهوشی گفت چی خوردی؟ گفتم آب پرتقال سن ایچ.

بعد پرسید چقدر گفتم حدودا نصف لیوان. گفت: مشکلی نیست بزن بریم.

و پرسید اسمت چیه گفتم نازنین بعد تو ذهنم شمردم 1،2،3،4،5،6،7 .

یک لحظه به خودم اومدم و دیدم دکتر بیهوشی می گه نام پدر جواب دادم

فکر کردم هنوز بیهوش نشدم.

نگو عمل تمام شده بود و من در ریکاوری بودم.

که سریع به اتاق منتقلم کردند و فرشته کوچولویی که شما باشی رو

تو بغلم گذاشتند.

نمیدونی چقدر غرق شادی و خوشحالی بودم.

شیر می خوردی و من نوازشت میکردم و می بوییدمت.

همه زندگی ام، جانم فدایت، این لحظات را هرگز فراموش نمی کنم.

الان که داشتم می نوشتم تمام لحظاتش همچون فیلم از مقابل چشمان عبور کرد.

خدا را شکر می کنم برای بهترین هدیه زندگی ام.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)