دخملی و باغ وحش
امروز هم با بابایی تصمیم گرفتیم بریم باغ وحش.
هوا گرم بود و حیوانات بیچاره یه سایه پیدا کرده بودن و خواب بودن.
یه مقدار میوه برده بودم که دخملی بخوره ولی همه رو آهو ها خوردن.
طفلی ها از گرسنگی و تشنگی برای میوه ها چه میکردن.
آرینا هم انواع حیوانات رو دید.
با اینکه وقتی رفته بودیم مالزی باغ وحش اونجا رو دیده بود
و اون باغ وحش حتی انگشت کوچیکه باغ وحش ما هم نیست.
ولی باز هم چون اون موقع حدود دو سال و نیمه بود، خاطراتش از حیوونای
اونجا تاریک و روشنه و بعضی شاخص ها رو یادشه.
امروز از دیدن شیر و ببر و سیاه گوش و روباه و همینطور فیلها
خیلی خوشش اومد.
دم قفس میمونها شیشه بود و یه میمون کوچولو دستاش رو چسبونده بود
به شیشه. آرینا هم از این طرف شیشه دستاش رو گذاشت رو دست میمون کوچولو و
از خوشحالی شروع کرد به خندیدن
که بچه میمون با دیدن دندونای آرینا فکر کرد که اون قصد حمله داره و
به شیشه حمله کرد و ضربه زد که آرینایی ترسید.
دم قفس گرگها هم آرینا گفت هییییسسسسسسسسس
گرگها خوابیدن اگه بیدارشن ما رو میخورن . (از دست این قصه ها)