آرینا و مهمان
پنج شنبه شب یکی از دوستهای قدیمی بابایی
رو دعوت کردیم خونه مون.
یکی از دوستان دوران دبیرستان بابایی که حالا دکتر شده بود.
اولش آرینا همش می پرسید که چرا دوست بابایی دکتره؟
فکر کنم توقع داشت که دوستش هم مثل خودش مهندس باشه.
من هم براش توضیح دادم که هر دو درس خوندن و رفتن دانشگاه
بابایی دوست داشت مهندس بشه و اونم دوست داشت
دکتر بشه.
بالاخره پنج شنبه شب اومدن. دو تا بچه داشتن که دخترشون گلشیفته
هم سن آرینایی بود ولی خیلی از دخملی درشتر بود.
پسرشون پارسا هم کلاس سوم دبستان بود که تمام مدت با تبلتش بازی کرد.
خیلی خوش گذشت آرینا هم حسابی
با گلشیفته بازی کرد. بماند که اولش اصلا نرفت سراغش
ولی بعد یکی دوساعت حسابی با هم جور شدن.
بعد از رفتنشون آرینا گفت مامانی ما کی میریم خونشون؟
اونا باز کی میان؟
شب هم از خستگی غش کرد.
چقدر خوشحالم که بهت خوش گذشت و دوست جدید پیدا کردی.